• نشست شاهنامه خوانی۱۴۵ -ادامه پادشاهی کسری نوشین روان
    May 26 2023
    بپرسید دیگر که دانش کدام به گیتی که باشیم زو شادکام چنین گفت کان کو بود بردبار به نزدیک اومرد بی‌شرم خوار دگر گفت کان کو نجوید گزند ز خوها کدامش بود سودمند بگفت آنک مغزش نجوشد زخشم بخوابد بخشم از گنهکار چشم دگر گفت کان چیست ای هوشمند که آید خردمند را آن پسند چنین گفت کان کو بود پر خرد ندارد غم آن کزو بگذرد وگر ارجمندی سپارد به خاک نبندد دل اندر غم و درد پاک دگر کو ز نادیدنیها امید چنان بگسلد دل چو از باد بید دگر گفت بد چیست بر پادشای کزو تیره گردد دل پارسای چنین داد پاسخ که بر شهریار خردمند گوید که آهو چهار یکی آنک ترسد ز دشمن به جنگ و دیگر که دارد دل از بخش تنگ دگر آنک رای خردمند مرد به یک سو نهد روز ننگ و نبرد چهارم که باشد سرش پرشتاب نجوید به کار اندر آرام و خواب بپرسید دیگر که بی عیب کیست نکوهیدن آزادگان را بچیست چنین گفت کین رابه بخشیم راست که جان وخرد درسخن پادشاست گرانمایگان را فسون و دروغ به کژی و بیداد جستن فروغ میانه بو د مرد کنداوری نکوهشگر و سر پر از داوری منش پستی وکام برپادشا به بیهوده خستن دل پارسا زبان راندن و دیده بی‌آب شرم گزیدن خروش اندر آواز نرم خردمند مردم که دارد روا خرد دور کردن ز بهر هوا بپرسید دیگر یکی هوشمند که اندرجهان چیست آن بی‌گزند چنین داد پاسخ او کز نخست درپاک یزدان بدانست وجست کزویت سپاس و بدویت پناه خداوند روز و شب و هور و ماه دل خویش راآشکار و نهان سپردن به فرمان شاه جهان تن خویشتن پروریدن به ناز برو سخت بستن در رنج وآز نگه داشتن مردم خویش را گسستن تن از رنج درویش را سپردن به فرهنگ فرزند خرد که گیتی بنادان نشاید سپرد چوفرمان پذیرنده باشد پسر نوازنده باید که باشد پدر بپرسید دیگر که فرزند راست به نزد پدر جایگاهش کجاست چنین داد پاسخ که نزد پدر گرامی چوجانست فرخ پسر پس ازمرگ نامش بماند به جای ازیرا پسرخواندش رهنمای بپرسید دیگر که ازخواسته که دانی که دارد دل آراسته چنین داد پاسخ که مردم به چیز گرامیست وز چیز خوارست نیز نخست آنکه یابی بدو آرزوی ز هستیش پیدا کنی نیک‌خوی وگر چون بباید نیاری به کار همان سنگ وهم گوهر شاهوار دگر گفت با تاج و نام بلند کرا خوانی از خسروان سودمند چنین داد پاسخ کزان شهریار که ایمن بود مرد پرهیزکار وز آواز او بدهراسان بود زمین زیر تختش تن آسان بود دگر گفت مردم توانگر بچیست به گیتی پر از رنج و درویش کیست چنین گفت آنکس که هستش بسند ببخش خداوند چرخ بلند کسی را کجا بخت انباز نیست بدی در جهان بتر از آز نیست ازو نامداران فروماندند همه همزبان آفرین خواندند چو یک هفته بگذشت هشتم پگاه نشست از بر تخت پیروز شاه بخواند آنکسی راکه دانا بدند به گفتار ودانش توانا بدند بگفتند هرگونه‌ای هرکسی همانا پسندش نیامد بسی چنین گفت کسری به بوزرجمهر که از چادر شرم بگشای چهر سخن گوی دانا زبان برگشاد ز هرگونه دانش همی‌کرد یاد نخست آفرین کرد بر شهریار که پیروز بادا سر تاجدار دگر گفت مردم نگردد بلند مگر سر بپیچد ز راه گزند چو باید که دانش بیفزایدت سخن یافتن را خرد بایدت در نام جستن دلیری بود زمانه ز بد دل به سیری بود وگر تخت جویی هنر بایدت چوسبزی بود شاخ و بر بایدت چوپرسند پرسندگان از هنر نشاید که پاسخ دهیم ازگهر گهر بی‌هنر ناپسندست وخوار برین داستان زد یکی هوشیار که گر گل نبوید به رنگش مجوی کز آتش بروید مگر آب جوی ...
    Show More Show Less
    2 hrs and 6 mins
  • نشست شاهنامه خوانی۱۴۳ -ادامه پادشاهی کسری نوشین روان در روز خیام
    May 19 2023

    ز نیرو بود مرد را راستی

    ز سستی دروغ آید وکاستی

    ز دانش چوجان تو را مایه نیست

    به از خامشی هیچ پیرایه نیست

    چو بردانش خویش مهرآوری

    خرد را ز تو بگسلد داوری

    توانگر بود هر کرا آز نیست

    خنک بنده کش آز انباز نیست

    مدارا خرد را برادر بود

    خرد بر سر جان چو افسر بود

    چو دانا تو را دشمن جان بود

    به از دوست مردی که نادان بود

    توانگر شد آنکس که خشنود گشت

    بدو آز و تیمار او سود گشت

    بموختن گر فروتر شوی

    سخن را ز دانندگان بشنوی

    به گفتار گرخیره شد رای مرد

    نگردد کسی خیره همتای مرد

    هران کس که دانش فرامش کند

    زبان را به گفتار خامش کند

    چوداری بدست اندرون خواسته

    زر و سیم و اسبان آراسته

    هزینه چنان کن که بایدت کرد

    نشاید گشاد و نباید فشرد

    خردمند کز دشمنان دور گشت

    تن دشمن او را چو مزدور گشت

    چو داد تن خویشتن داد مرد

    چنان دان که پیروز شد در نبرد

    مگو آن سخن کاندرو سود نیست

    کزان آتشت بهره جز دود نیست

    میندیش ازان کان نشاید بدن

    نداند کس آهن به آب آژدن

    فروتن بود شه که دانا بود

    به دانش بزرگ و توانا بود

    هر آنکس که او کردهٔ کردگار

    بداند گذشت از بد روزگار

    پرستیدن داور افزون کند

    ز دل کاوش دیو بیرون کند

    بپرهیزد از هرچ ناکردنیست

    نیازارد آن را که نازردنیست

    به یزدان گراییم فرجام کار

    که روزی ده اویست و پروردگار

    ازان خوب گفتار بوزرجمهر

    حکیمان همه تازه کردند چهر

    یکی انجمن ماند اندر شگفت

    که مرد جوان آن بزرگی گرفت

    جهاندار کسری درو خیره ماند

    سرافراز روزی دهان را بخواند

    بفرمود تا نام او سر کنند

    بدانگه که آغاز دفتر کنند

    میان مهان بخت بوزرجمهر

    چو خورشید تابنده شد بر سپهر

    ز پیش شهنشاه برخاستند

    برو آفرینی نو آراستند

    بپرسش گرفتند زو آنچ گفت

    که مغز ودلش باخرد بود جفت

    زبان تیز بگشاد مرد جوان

    که پاکیزه دل بود و روشن‌روان

    چنین گفت کز خسرو دادگر

    نپیچید باید به اندیشه سر

    کجا چون شبانست ما گوسفند

    و گر ما زمین او سپهر بلند

    نشاید گذشتن ز پیمان اوی

    نه پیچیدن از رای و فرمان اوی

    بشادیش باید که باشیم شاد

    چو داد زمانه بخواهیم داد

    هنرهاش گسترده اندرجهان

    همه راز او داشتن درنهان

    مشو با گرامیش کردن دلیر

    کزآتش بترسد دل نره شیر

    اگر کوه فرمانش دارد سبک

    دلش خیره خوانیم و مغزش تنک


    Show More Show Less
    1 hr and 55 mins
  • نشست شاهنامه خوانی ۱۴۲ -ادامه پادشاهی کسری نوشین روان در روز فردوسی.
    May 16 2023
    اگر شاه دیدی وگر زیردست وگر پاکدل مرد یزدان‌پرست چنان دان که چاره نباشد ز جفت ز پوشیدن و خورد و جای نهفت اگر پارسا باشد و رای‌زن یکی گنج باشد براگنده زن بویژه که باشد به بالا بلند فروهشته تا پای مشکین کمند خردمند و هشیار و با رای و شرم سخن گفتنش خوب و آوای نرم برین سان زنی داشت پرمایه شاه به بالای سرو و به دیدار ماه بدین مسیحا بد این ماه‌روی ز دیدار او شهر پر گفت و گوی یکی کودک آمدش خورشید چهر ز ناهید تابنده‌تر بر سپهر ورا نامور خواندی نوش‌زاد نجستی ز ناز از برش تندباد ببالید برسان سرو سهی هنرمند و زیبای شاهنشهی چو دوزخ بدانست و راه بهشت عزیز و مسیح و ره زردهشت نیامد همی‌زند و استش درست دو رخ را به آب مسیحا بشست ز دین پدر کیش مادر گرفت زمانه بدو مانده اندر شگفت چنان تنگدل گشته زو شهریار که از گل نیامد جز از خار بار در کاخ و فرخنده ایوان او ببستند و کردند زندان او نشستنگهش جند شاپور بود از ایران وز باختر دور بود بسی بسته و پر گزندان بدند برین بهره با او به زندان بدند بدان گه که باز آمد از روم شاه بنالید زان جنبش و رنج راه چنان شد ز سستی که از تن بماند ز ناتندرستی باردن بماند کسی برد زی نوش‌زاد آگهی که تیره شد آن فر شاهنشهی جهانی پر آشوب گردد کنون بیارند هر سو به بد رهنمون جهاندار بیدار کسری بمرد زمان و زمین دیگری را سپرد ز مرگ پدر شاد شد نوش‌زاد که هرگز ورا نام نوشین مباد برین داستان زد یکی مرد پیر که گر شادی از مرگ هرگز ممیر پسر کو ز راه پدر بگذرد ستم‌کاره خوانیمش ار بی‌خرد اگر بیخ حنظل بود تر و خشک نشاید که بار آورد شاخ مشک چرا گشت باید همی زان سرشت که پالیزبانش ز اول بکشت اگر میل یابد همی سوی خاک ببرد ز خورشید وز باد و خاک نه زو بار باید که یابد نه برگ ز خاکش بود زندگانی و مرگ یکی داستان کردم از نوش‌زاد نگه کن مگر سر نپیچی ز داد اگر چرخ را کوش صدری بدی همانا که صدریش کسری بدی پسر سر چرا پیچد از راه اوی نشست که جوید ابر گاه اوی ز من بشنو این داستان سر به سر بگویم تو را ای پسر در بدر چو گفتار دهقان بیاراستم بدین خویشتن را نشان خواستم که ماند ز من یادگاری چنین بدان آفرین کو کند آفرین پس از مرگ بر من که گوینده‌ام بدین نام جاوید جوینده‌ام چنین گفت گویندهٔ پارسی که بگذشت سال از برش چار سی که هر کس که بر دادگر دشمنست نه مردم نژادست که آهرمنست هم از نوش‌زاد آمد این داستان که یاد آمد از گفته باستان چو بشنید فرزند کسری که تخت بپردخت زان خسروانی درخت در کاخ بگشاد فرزند شاه برو انجمن شد فراوان سپاه کسی کو ز بند خرد جسته بود به زندان نوشین‌روان بسته بود ز زندانها بندها برگرفت همه شهر ازو دست بر سر گرفت به شهر اندرون هرک ترسا بدند اگر جاثلیق ار سکوبا بدند بسی انجمن کرد بر خویشتن سواران گردنکش و تیغ‌زن فراز آمدندش تنی سی‌هزار همه نیزه‌داران خنجرگزار یکی نامه بنوشت نزدیک خویش ز قیصر چو آیین تاریک خویش که بر جندشاپور مهتر تویی هم‌آواز و هم‌کیش قیصر تویی همه شهر ازو پرگنهکار شد سر بخت برگشته بیدار شد خبر زین به شهر مداین رسید ازان که آمد از پور کسری پدید نگهبان مرز مداین ز راه سواری برافگند نزدیک شاه سخن هرچ بشنید با او بگفت چنین آگهی کی بود در نهفت فرستاده برسان آب روان بیامد به نزدیک نوشین‌روان بگفت آنچ بشنید و نامه بداد سخنها که پیدا شد از نوش‌زاد ازو شاه...
    Show More Show Less
    3 hrs and 4 mins
  • نشست ۱۴۱کارگاه شاهنامه خوانی پادشاهی کسری نوشین روان
    May 12 2023
    چو بشنید منذر که خسرو چه گفت برخساره خاک زمین را برفت همانگه بیامد به نزدیک شاه همه مهتران برگشادند راه بپرسید زو شاه و شادی نمود ز دیدار او روشنایی فزود جهاندیده منذر زبان برگشاد ز روم وز قیصر همی‌کرد یاد بدو گفت اگر شاه ایران تویی نگهدار پشت دلیران تویی چرا رومیان شهریاری کنند به دشت سواران سواری کنند اگر شاه برتخت قیصر بود سزد کو سرافراز و مهتر بود چه دستور باشد گرانمایه شاه نبیند ز ما نیز فریادخواه سواران دشتی چو رومی سوار بیابند جوشن نیاید به کار ز گفتار منذر برآشفت شاه که قیصر همی‌برفرازد کلاه ز لشکر زبان‌آوری برگزید که گفتار ایشان بداند شنید بدو گفت ز ایدر برو تا بروم میاسای هیچ اندر آباد بوم به قیصر بگو گر نداری خرد ز رای تو مغز تو کیفر برد اگر شیر جنگی بتازد بگور کنامش کند گور و هم آب شور ز منذر تو گر دادیابی بسست که او را نشست از بر هر کسست چپ خویش پیدا کن از دست راست چو پیدا کنی مرز جویی رواست چو بخشندهٔ بوم و کشور منم به گیتی سرافراز و مهتر منم همه آن کنم کار کز من سزد نمانم که بادی بدو بروزد تو با تازیان دست یازی بکین یکی در نهان خویشتن را ببین و دیگر که آن پادشاهی مراست در گاو تا پشت ماهی مراست اگر من سپاهی فرستم بروم تو را تیغ پولاد گردد چو موم فرستاده از نزد نوشین‌روان بیامد به کردار باد دمان بر قیصر آمد پیامش بداد بپیچید بی‌مایه قیصر ز داد نداد ایچ پاسخ ورا جز فریب همی دور دید از بلندی نشیب چنین گفت کز منذر کم خرد سخن باور آن کن که اندر خورد اگر خیره منذر بنالد همی برین‌گونه رنجش ببالد همی ور ای دون که از دشت نیزه‌وران نبالد کسی از کران تا کران زمین آنک بالاست پهنا کنیم وزان دشت بی‌آب دریا کنیم فرستاده بشنید و آمد چو گرد شنیده سخنها همه یاد کرد برآشفت کسری بدستور گفت که با مغز قیصر خرد نیست جفت من او را نمایم که فرمان کراست جهان جستن و جنگ و پیمان کراست ز بیشی وز گردن افراختن وزین کشتن و غارت و تاختن پشیمانی آنگه خورد مرد مست که شب زیر آتش کند هر دو دست بفرمود تا برکشیدند نای سپاه اندر آمد ز هر سو ز جای ز درگاه برخاست آوای کوس زمین قیرگون شد هوا آبنوس گزین کرد زان لشکر نامدار سواران شمشیرزن سی‌هزار به منذر سپرد آن سپاه گران بفرمود کز دشت نیزه‌وران سپاهی بر از جنگجویان بروم که آتش برآرند زان مرز و بوم که گر چند من شهریار توام برین کینه بر مایه‌دار توام فرستاده‌ای ما کنون چرب‌گوی فرستیم با نامه‌ای نزد اوی مگر خود نیاید تو را زان گزند به روم و به قیصر تو ما را پسند نویسنده‌ای خواست از بارگاه به قیصر یکی نامه فرمود شاه ز نوشین‌روان شاه فرخ‌نژاد جهانگیر وزنده کن کیقباد به نزدیک قیصر سرافراز روم نگهبان آن مرز و آباد بوم سر نامه کرد آفرین از نخست گرانمایگی جز به یزدان نجست خداوند گردنده خورشید و ماه کزویست پیروزی و دستگاه که بیرون شد از راه گردان سپهر اگر جنگ جوید وگر داد و مهر تو گر قیصری روم را مهتری مکن بیش با تازیان داوری وگر میش جویی ز چنگال گرگ گمانی بود کژ و رنجی بزرگ وگر سوی منذر فرستی سپاه نمانم به تو لشکر و تاج و گاه وگر زیردستی بود بر منش به شمشیر یابد ز من سرزنش تو زان مرز یک رش مپیمای پای چو خواهی که پیمان بماند بجای وگر بگذری زین سخن بگذرم سر و گاه تو زیر پی بسپرم درود خداوند دیهیم و زور بدان کو نجوید ببیداد شور ...
    Show More Show Less
    1 hr and 48 mins
  • نشست ۱۴۰کارگاه شاهنامه خوانی پادشاهی کسری نوشین روان
    May 10 2023
    چو کسری نشست از بر تخت عاج به سر برنهاد آن دل‌افروز تاج بزرگان گیتی شدند انجمن چو بنشست سالار با رای‌زن سر نامداران زبان برگشاد ز دادار نیکی دهش کرد یاد چنین گفت کز کردگار سپهر دل ما پر از آفرین باد و مهر کزویست نیک و بدویست کام ازو مستمندیم وزو شادکام ازویست فرمان و زویست مهر به فرمان اویست بر چرخ مهر ز رای وز تیمار او نگذریم نفس جز به فرمان او نشمریم به تخت مهی بر هر آنکس که داد کند در دل او باشد از داد شاد هر آنکس که اندیشهٔ بد کند به فرجام بد با تن خود کند ز ما هرچ خواهند پاسخ دهیم بخواهش گران روز فرخ نهیم از اندیشهٔ دل کس آگاه نیست به تنگی دل اندر مرا راه نیست اگر پادشا را بود پیشه داد بود بی‌گمان هر کس از داد شاد از امروز کاری به فردا ممان که داند که فردا چه گردد زمان گلستان که امروز باشد به بار تو فردا چنی گل نیاید به کار بدانگه که یابی تن زورمند ز بیماری اندیش و درد و گزند پس زندگی یاد کن روز مرگ چنانیم با مرگ چون باد و برگ هر آنگه که در کار سستی کنی همه رای ناتندرستی کنی چو چیره شود بر دل مرد رشک یکی دردمندی بود بی‌پزشک دل مرد بیکار و بسیار گوی ندارد به نزد کسان آبروی وگر بر خرد چیره گردد هوا نخواهد به دیوانگی بر گوا بکژی تو را راه نزدیکتر سوی راستی راه باریکتر به کاری کزو پیشدستی کنی به آید که کندی و سستی کنی اگر جفت گردد زبان بر دروغ نگیرد ز بخت سپهری فروغ سخن گفتن کژ ز بیچارگیست به بیچارگان بربباید گریست چو برخیزد از خواب شاه از نخست ز دشمن بود ایمن و تندرست خردمند وز خوردنی بی‌نیاز فزونی برین رنج و دردست و آز وگر شاه با داد و بخشایشست جهان پر ز خوبی و آسایشست وگر کژی آرد بداد اندرون کبستش بود خوردن و آب خون هر آنکس که هست اندرین انجمن شنید این برآورده آواز من بدانید و سرتاسر آگاه بید همه ساله با بخت همراه بید که ما تاجداری به سر برده‌ایم بداد و خرد رای پرورده‌ایم ولیکن ز دستور باید شنید بد و نیک بی‌او نیاید پدید هر آنکس که آید بدین بارگاه ببایست کاری نیابند راه نباشم ز دستور همداستان که بر من بپوشد چنین داستان بدرگاه بر کارداران من ز لشکر نبرده سواران من چو روزی بدیشان نداریم تنگ نگه کرد باید بنام و به ننگ همه مردمی باید و راستی نباید به کار اندرون کاستی هر آنکس که باشد از ایرانیان ببندد بدین بارگه برمیان بیابد ز ما گنج و گفتار نرم چو باشد پرستنده با رای و شرم چو بیداد جوید یکی زیردست نباشد خردمند و خسروپرست مکافات باید بدان بد که کرد نباید غم ناجوانمرد خورد شما دل به فرمان یزدان پاک بدارید وز ما مدارید باک که اویست بر پادشا پادشا جهاندار و پیروز و فرمانروا فروزندهٔ تاج و خورشید و ماه نماینده ما را سوی داد راه جهاندار بر داوران داورست ز اندیشهٔ هر کسی برترست مکان و زمان آفرید و سپهر بیاراست جان و دل ما به مهر شما را دل از مهر ما برفروخت دل و چشم دشمن به ما بربدوخت شما رای و فرمان یزدان کنید به چیزی که پیمان دهد آن کنید نگهدار تا جست و تخت بلند تو را بر پرستش بود یارمند همه تندرستی به فرمان اوست همه نیکویی زیر پیمان اوست ز خاشاک تا هفت چرخ بلند همان آتش و آب و خاک نژند به هستی یزدان گوایی دهند روان تو را آشنایی دهند ستایش همه زیر فرمان اوست پرستش همه زیر پیمان اوست چو نوشین‌روان این سخن برگرفت جهانی ازو مانده اندر شگفت همه یک سر از جای ...
    Show More Show Less
    1 hr and 33 mins
  • نشست ۱۳۹کارگاه شاهنامه خوانی -ادامه پادشاهی قباد
    May 5 2023
    چنین گفت کسری به پیش گروه به مزدک که ای مرد دانش‌پژوه یکی دین نو ساختی پر زیان نهادی زن و خواسته در میان چه داند پسر کش که باشد پدر پدر همچنین چون شناسد پسر چو مردم سراسر بود در جهان نباشند پیدا کهان و مهان که باشد که جوید در کهتری چگونه توان یافتن مهتری کسی کو مرد جای و چیزش که راست که شد کارجو بنده با شاه راست جهان ز این سخن پاک ویران شود نباید که این بد به ایران شود همه کدخدایند و مزدور کیست همه گنج دارند و گنجور کیست ز دین‌آوران این سخن کس نگفت تو دیوانگی داشتی در نهفت همه مردمان را به دوزخ بری همی کار بد را به بد نشمری چو بشنید گفتار موبد قباد برآشفت و اندر سخن داد داد گرانمایه کسری ورا یار گشت دل مرد بی‌دین پرآزار گشت پرآواز گشت انجمن سر به سر که مزدک مبادا بر تاجور همی‌دارد او دین یزدان تباه مباد اندر این نامور بارگاه از آن دین جهاندار بیزار شد ز کرده سرش پر ز تیمار شد به کسری سپردش همانگاه شاه ابا هرکه او داشت آیین و راه بدو گفت هر کو بر این دین اوست مبادا یکی را به تن مغز و پوست بدان راه بد نامور صدهزار به فرزند گفت آن زمان شهریار که با این سران هرچه خواهی بکن از این پس ز مزدک مگردان سخن به درگاه کسری یکی باغ بود که دیوار او برتر از راغ بود همی گرد بر گرد او کنده کرد مر این مردمان را پراگنده کرد بکشتندشان هم به سان درخت زبر پای و زیرش سرآگنده سخت به مزدک چنین گفت کسری که رو به درگاه باغ گرانمایه شو درختان ببین آنکه هر کس ندید نه از کاردانان پیشین شنید بشد مزدک از باغ و بگشاد در که بیند مگر بر چمن بارور همانگه که دید از تنش رفت هوش برآمد به ناکام زو یک خروش یکی دار فرمود کسری بلند فروهشت از دار پیچان کمند نگون‌بخت را زنده بر دار کرد سر مرد بی‌دین نگون‌سار کرد از آن پس بکشتش به باران تیر تو گر باهشی راه مزدک مگیر بزرگان شدند ایمن از خواسته زن و زاده و باغ آراسته همی‌بود با شرم چندی قباد ز نفرین مزدک همی‌کرد یاد به درویش بخشید بسیار چیز بر آتشکده خلعت افگند نیز ز کسری چنان شاد شد شهریار که شاخش همی گوهر آورد بار از آن پس همه رای با او زدی سخن هرچه گفتی از او بشندی ز شاهیش چون سال شد بر چهل غم روز مرگ اندر آمد به دل یکی نامه بنوشت پس بر حریر بر آن خط شایسته خود بد دبیر نخست آفرین کرد بر دادگر که دارد از او دین و هم زو هنر بباشد همه بی‌گمان هرچه گفت چه بر آشکار و چه اندر نهفت سر پادشاهیش را کس ندید نشد خوار هرکس که او را گزید هر آن کس که بینید خط قباد به جز پند کسری مگیرید یاد به کسری سپردم سزاوار تخت پس از مرگ ما او بود نیک‌بخت که یزدان از این پور خشنود باد دل بدسگالش پر از دود باد ز گفتار او هیچ مپراگنید بدو شاد باشید و گنج آگنید بر آن نامه بر مهر زرین نهاد بر موبد رام برزین نهاد به هشتاد شد سالیان قباد نبد روز پیری هم از مرگ شاد بمرد و جهان مردری ماند از اوی شد از چهر و بیناییش رنگ و بوی تنش را به دیبا بیاراستند گل و مشک و کافور و می خواستند یکی دخمه کردند شاهنشهی یکی تاج شاهی و تخت مهی نهادند بر تخت زر شاه را ببستند تا جاودان راه را چو موبد بپردخت از سوگ شاه نهاد آن کیی نامه بر پیشگاه بر آن انجمن نامه برخواندند ولیعهد را شاد بنشاندند چو کسری نشست از بر گاه نو همی‌خواندندی ورا شاه نو به شاهی بر او آفرین خواندند به سر برش گوهر برافشاندند ورا نام کردند ...
    Show More Show Less
    2 hrs and 21 mins
  • شست ۱۳۸کارگاه شاهنامه خوانی - پادشاهی بلاش و قباد پیروز
    May 2 2023
    چو بر تخت بنشست فرخ قبادکلاه بزرگی به سر برنهادسوی طیسفون شد ز شهر صطخرکه آزادگان را بدو بود فخرچو بر تخت پیروز بنشست گفتکه از من مدارید چیزی نهفتشما را سوی من گشادست راهبه روز سپید و شبان سیاهبزرگ آن کسی کو به گفتار راستزبان را بیاراست و کژی نخواستچو بخشایش آرد به خشم اندرونسر راستان خواندش رهنموننهد تخت خشنودی اندر جهانبیابد به داد آفرین مهاندل خویش را دور دارد ز کینمهان و کهانش کنند آفرینهر آن گه که شد پادشا کژ گویز کژی شود شاه پیکارجویسخن را بباید شنید از نخستچو دانا شود پاسخ آید درستچو داننده مردم بود آزوِرهمی دانش او نیاید به برهر آن گه که دانا بود پرشتابچه دانش مر او را چه در سر شرابچنان هم که باید دل لشکریهمه در نکوهش کند کهتریتوانگر کجا سخت باشد به چیزفرومایه‌تر شد ز درویش نیزچو درویش نادان کند مهتریبه دیوانگی ماند این داوریچو عیب تن خویش داند کسیز عیب کسان برنخواند بسیستون خرد بردباری بودچو تندی کند تن به خواری بودچو خرسند گشتی به داد خدایتوانگر شدی یکدل و پاکرایگر آزاد داری تنت را ز رنجتن مرد بی‌رنج بهتر ز گنجهر آن کس که بخشش کند با کسیبمیرد تنش نام ماند بسیهمه سر به سر دست نیکی بریدجهان جهان را به بد مسپریدهمه مهتران آفرین خواندندزبرجد به تاجش برافشاندندجوان بود سالش سه پنج و یکیز شاهی ورا بهره بود اندکیهمی‌راند کار جهان سوفزایقباد اندر ایران نبد کدخدایهمه کار او پهلوان راندیکسی را بر شاه ننشاندینه موبد بد او را نه فرمان روایجهان بد به دستوری سوفزای
    Show More Show Less
    1 hr and 34 mins
  • نشست ۱۳۷کارگاه شاهنامه خوانی - پادشاهی هرمز -پیروز
    Apr 29 2023
    برین سان همی خورد شست و سه سالکس اندر زمانه نبودش همالسر سال در پیش او شد دبیرخردمند موبد که بودش وزیرکه شد گنج شاه بزرگان تهیکنون آمدم تا چه فرمان دهیهرانکس که دارد روانش خردبه مال کسان از بنه ننگردچنین پاسخ آورد این خود مسازکه هستیم زین ساختن بی‌نیازجهان را بدان باز هل کافریدسر گردش آفرینش بدیدهمی بگذرد چرخ و یزدان به جایبه نیکی ترا و مرا رهنمایبخفت آن شب و بامداد پگاهبیامد به درگاه بی‌مر سپاهگروهی که بایست کردند گردبر شاه شد پور او یزدگردبه پیش بزرگان بدو داد تاجهمان طوق با افسر و تخت عاجپرستیدن ایزد آمدش رایبینداخت تاج و بپردخت جایگرفتش ز کردار گیتی شتابچو شب تیره شد کرد آهنگ خوابچو بنمود دست آفتاب از نشیبدل موبد شاه شد پر نهیبکه شاه جهان برنخیرد همیمگر از کرانی گریزد همیبیامد به نزد پدر یزدگردچو دیدش کف اندر دهانش فسردورا دید پژمرده رنگ رخانبه دیبای زربفت بر داده جانچنین بود تا بود و این بود روزتو دل را به آز و فزونی مسوزبترسد دل سنگ و آهن ز مرگهم ایدر ترا ساختن نیست برگبی‌آزاری و مردمی بایدتگذشته چو خواهی که نگزایدتهمی نو کنم بخشش و داد اویمبادا که گیرد به بد یاد اویورا دخمه‌ای ساختند شاهوارابا مرگ او خلق شد سوکوارکنون پرسخن مغزم اندیشه کردبگویم جهان جستن یزدگرد
    Show More Show Less
    2 hrs and 10 mins